داستان های الهام بخش – سال دوم هفته 50
نوری که به خانهی هاشم آمد
داستان عبدالمطلب و تولد پربرکت
در دل مکّه، آنجا که کعبه همچون گواهی بر نیایشهای کهن سربرافراشته بود، مردی میزیست که بزرگی و وقار او در سراسر عربستان، زبانزد بود: عبدالمطلب، بزرگ قریش و نگاهبان خانهی خدا. او مردی با بصیرتی ژرف و قلبی بزرگ بود که بیآنکه وحیای نازل شده باشد، به سوی عالم نادیدنی گرایش داشت. مردم میگفتند: گویا خداوند در وجود او حکمتی نهاده است که پیش از هر پیامبری میآید.
شبی، عبدالمطلب خوابی دید؛ خوابی روشن همچون ماهِ تمامِ بیابان. در آن خواب فرمان یافت که زمزم را، آن چشمهای که قرنها مدفون و فراموش شده بود، دوباره حفر کند. وقتی با تکیه بر ایمان و پایداریاش آب روان زمزم را آشکار ساخت، مردم مکّه دانستند این مرد به نوری فراتر از دیدگان عادی راهنمایی میشود.
اما معجزهای بزرگتر هنوز از چشم او پنهان بود.
وقتی فرزند عزیزش، عبدالله، با بانوی پاکدامن و نجیب، آمنه بنت وهب، ازدواج کرد، شادیای عمیق در دل عبدالمطلب جای گرفت. او حس میکرد از این پیمان مبارک، بزرگی و شکوهی پدید خواهد آمد. اما سرنوشت، وعده را با رنج درآمیخته بود. عبدالله در یکی از سفرها از دنیا رفت و عبدالمطلب برای او چنان سوگواری کرد که تنها یک مؤمن راستین میتواند؛ مؤمنی که میداند تقدیر الهی هرگز بیحکمت نیست.
چند ماه بعد، در شبی آرامتر از هر شب دیگر، درِ خانهاش به آرامی کوبیده شد. پیامی رسید: آمنه پسری به دنیا آورده است. قلب عبدالمطلب لرزید. با شتاب خود را به خانه رساند و آرام وارد شد؛ گویی پا به حریمی مقدس میگذاشت.
آنجا، در آغوش آمنه، نوزادی آرمیده بود؛ پیچیده در نوری لطیف، با چهرهای آرام و نگاهی آرامتر، حتی در همان لحظههای نخستین زندگی. آمنه به آرامی گفت: «به آسانی به دنیا آمد. صدایی به من گفت که نامش را محمّد بگذارم؛ ستوده.»
لرزشی عمیق در جان عبدالمطلب نشست. نوزاد را با دستانی لرزان بلند کرد. در همان لحظه، گویی بار رسالتی عظیم بر شانههایش فرود آمد؛ یقین داشت این کودک جهان را دگرگون خواهد کرد.
او نوزاد را به سوی کعبه برد، به آرامی او را به دیوارهای مقدس آن تکیه داد و دستانش را بالا برد.
پروردگارا، آهسته گفت، «میدانم این کودک امانتی از سوی توست. او را نگاه دار، هدایتش کن و کاری کن که اُمّتها نامش را بشناسند.»
و اینگونه، داستان پیامبر، حضرت محمّد (ص) آغاز شد؛ نوری برای آفرینش، متولّد در آغوشِ پدربزرگی که قلبش او را بسیار پیشتر از آنکه جهان بشناسد، شناخته بود.
news via inbox
Subscribe to the newsletter.

