داستان های الهام بخش – سال دوم هفته 47
روزى که ملاصدرا از دنیا گذشت
داستانی از صبر، صداقت و تولد دوباره روحانی
در شهر شلوغ شیراز، سالها پیش از آنکه نامش در سراسر جهان شناخته شود، ملاصدرا در میان علمایی نشسته بود که او را درک نمیکردند. جوان بود، باهوش و غرق در تفکّر، و ایدههایش درباره وجود و نفس با هیچچیز که علمای دور و برش شنیده بودند، مشابه نبود. بهجای بهره گرفتن از بینش او، برخی به تمسخرش میپرداختند، برخی دیگر او را متهم میکردند و بسیاری با او مشکوک رفتار میکردند.
روز به روز، انتقادات آنها از او بیشتر میشد ودلش بیشتر به درد می آمد. یک شب، پس از یک روز طولانی از بحثها و کلمات تند، ملاصدرا به آرامی به طرف خانهاش قدم می زد. آسمان شیراز تاریک میشد و باد، گرد و غبار را از روی جاده خالی میبرد. وقتی به خانهاش رسید، تنها نشست و با صدای آرام به خداوند (سبحانه وتعالی) گفت: «خدای من، اگر دانش من حسد بهدنبال دارد، و اگر حقیقت دشمنی میآورد، پس من دنیا را نمیخواهم. فقط تو را میخواهم.»
روز بعد، او ناپدید شد. او از شهر، از بحثها، از صدای مردم که نمیتوانستند فراتر از ظاهر را ببینند، دور شد. به سمت کوههای کاک حرکت کرد، یک روستای کوچک و آرام که از مراکز علمی دور بود. آنجا، در کلبهای ساده از گل و سنگ سکونت گزید و تنها زندگی کرد.
سالها در سکوت زندگی کرد. بدون عنوان، بدون شاگرد و بدون کتاب جز قرآن. او روزهایش را در عبادت و تفکّر میگذراند، در مورد وجود، نفس، خلقت و سفر به سوی خداوند تأمل میکرد. در دشتهای باز میگشت، زیر آسمان صاف ایران مینشست و اجازه میداد آیات قرآن دلش را هدایت کند. در همان انزوا، دور از ستایشها و دور از طرد، بود که ملاصدرا دگرگون شد.
او حقیقتی را کشف کرد که بعدها مکتب فلسفی اسلامی جدیدی را شکل داد. او فهمید که علم حقیقی در بحثها و شهرتها یافت نمیشود. علم زمانی به دست میآید که دل پاک شود، زمانی که نفس بدون حواسپرتی در برابر خالقش قرار گیرد.
سالها بعد، زمانی که به تدریس برگشت، با دلی استوار از تنهایی بازگشت. او حکمتی به همراه داشت که دنیای فلسفه را لرزاند و درهای جدیدی برای جویندگان حقیقت گشود. آثار او، بهویژه «الاسفار الأربعة»، تبدیل به یادگارهای تفکّر اسلامی شدند.
یکی از شاگردانش بعدها از او پرسید: «استاد، چگونه به این عمق از فهم رسیدید؟» ملاصدرا با ملایمت گفت: «من از دنیا فرار کردم تا خداوند به من اجازه داد دنیا را بفهمم. دل خود را پاک کردم و او درهای علم را برایم گشود.»
داستان او به ما میآموزد که عظمت در هیاهوی جمع به وجود نمیآید. عظمت در صداقت به وجود میآید. در صبر به وجود میآید. در لحظاتی به وجود میآید که یک مؤمن خدا را بر هر چیز دیگری ترجیح میدهد. این بود قوّت ملاصدرا، حکیم شیراز که حقیقت را نه در کاخی، بلکه در یک کلبه تنها در نزدیکی کوهها، با تنهایی و قرآنش یافت.
news via inbox
Subscribe to the newsletter.

