داستان های الهام بخش – سال دوم هفته 41
رؤیا، زندان و تخت پادشاهی
کودکی بیش نبودم که رؤیایی دیدم: یازده ستاره، خورشید و ماه در برابر من سجده میکردند. با شوق به سوی پدرم، یعقوب، دویدم تا آن را با او در میان بگذارم. با محبتی عمیق به من نگریست و هشدار داد که این رؤیا را برای برادرانم بازگو نکنم، چرا که حسد دلها را تیره میسازد.
سخنانش درست از آب درآمد. برادرانم که از نزدیکی من به پدر حسادت میکردند، علیه من نقشه کشیدند. روزی مرا فریب دادند و در چاه عمیقی انداختند. در آن تاریکی، ترس بر من چیره شد، اما به خداوند پناه بردم. دیری نپایید که کاروانی رسید و مرا از چاه بیرون آورد، اما مرا به بردگی در مصر فروختند.
ارباب جدیدم با من مهربان بود، اما آزمونهایی در پیش داشتم. همسر او قصد فریبم را داشت، ولی من ایستادگی کردم و گفتم: «پناه میبرم به خدا.» چون بر من تهمت بست، بیگناه به زندان افکنده شدم.
اما حتی در آنجا نیز امیدم را از دست ندادم. با زندانیان درباره یکتاپرستی و توحید سخن گفتم. آنان با رؤیاهایشان نزد من آمدند و من به اذن خدا آنها را تعبیر کردم. خبر این موهبت به پادشاه رسید و او از من برای تعبیر رؤیای پریشان خود کمک خواست: هفت گاو فربه که توسط هفت گاو لاغر بلعیده میشوند. من توضیح دادم که این رؤیا از سالهای فراوانی و سپس قحطی خبر میدهد. پادشاه که سپاسگزار بود، مرا آزاد کرد و مرا مسئول خزائن سرزمین ساخت.
سالها گذشت و قحطی فرا رسید. همان برادرانی که به من خیانت کرده بودند، برای طلب غذا به مصر آمدند. مرا نشناختند. دل من از دیدارشان لرزید. میتوانستم انتقام بگیرم، اما رحمت را برگزیدم. سرانجام هویت خود را آشکار ساختم و آنان شرمگین شدند. اما با مهربانی به ایشان گفتم:
«امروز هیچ سرزنشی بر شما نیست. خداوند شما را ببخشد که او مهربانترین مهربانان است.»
پس با خانوادهام دوباره پیوند یافتم. رؤیای کودکیام تحقق یافت، آنگاه که پدر و مادرم و برادرانم در برابر من به احترام سجده کردند؛ وعدهای که خداوند به آن وفا کرد.
سفر من پر بود از خیانت، بیعدالتی و زندان، اما آموختم که اگر صبور بمانی، ایمان خود را حفظ کنی و بر خداوند توکل نمایی، او میتواند تو را از قعر چاه به اوج عزت برساند.
من یوسفم، فرزند یعقوب، پیامبر خدا.

news via inbox
Subscribe to the newsletter.