داستان های الهام بخش – سال دوم هفته 39

Inspirational Tales - Volume02 Issue39

عبدالعظیم حسنی (ع): داستان پناهگاه وفادار 

در روزگاری که سایه‌ی سنگین حکومت عباسی بر سر شیعیان گسترده بود، مردی از نسل پاک پیامبر (ص) همچون شمعی در دل تاریکی می‌سوخت؛ عبدالعظیم حسنی (ع). او نه ثروتی داشت و نه سپاهی، اما دلش آکنده از ایمان و زبانی سرشار از یاد اهل‌بیت (ع) بود. 

وفاداری‌اش به امام هادی (ع) برای او بهایی سنگین داشت. حاکمان عباسی به دنبال دستگیری‌اش بودند؛ گناهش تنها این بود که عاشق خاندان پیامبر بود. ناچار از مدینه دل کند و با دلی محزون، در سکوت و پنهانی، از شهری به شهری دیگر رهسپار شد. در سفرش تنها سرمایه‌ای که همراه داشت، سجاده‌ای ساده، دانشی عمیق و ایمانی استوار بود. 

پس از روزها و شب‌های آوارگی، به شهر ری رسید؛ جایی که تصمیم گرفت بی‌صدا و بی‌ادعا زندگی کند. در میان مردم ساده شهر، همانند یکی از آنان می‌زیست، اما وجودش گنجینه‌ای پنهان بود. با همه‌ی خطرها، دست از تعلیم قرآن و نقل احادیث برنداشت و مؤمنان را با مهربانی و حکمت راهنمایی می‌کرد. برای آنان که در دل شب‌های تیره به دنبال چراغی می‌گشتند، او فانوسی روشن بود. 

روزی با قلبی لبریز از تواضع، به حضور امام هادی (ع) رسید و گفت:

«ای فرزند پیامبر خدا! می‌خواهم باورهایم را نزد شما بازگو کنم؛ اگر درست است، بر آن استوار بمانم و اگر نادرست است، مرا به حقیقت رهنمون شوید». 

آنگاه ایمانش را به خدا، پیامبران، امامان و مهدی موعود (عج) بیان کرد. امام هادی (ع) با نگاهی آرام و کلامی روشن فرمود: «ای ابوالقاسم! به خدا سوگند، این همان دین حق است که خداوند برای بندگانش برگزیده است. بر آن پایدار باش که خداوند در دنیا و آخرت تو را استوار خواهد داشت». 

این سخن چون مُهری الهی بر زندگی عبدالعظیم (ع) بود. او چراغی شد برای مؤمنان، چراغی که گرچه پنهان می‌زیست، نوری آشکار داشت. 

سرانجام، در ری جان به جان‌آفرین سپرد. مردم تازه فهمیدند چه گوهر گران‌بهایی در میان آنان زیسته است. آرامگاهش به مرور زمان به زیارتگاهی پرنور بدل شد؛ پناهگاهی برای دل‌های خسته، جایگاهی برای دعا، و مأمنی برای تجدید ایمان نسل‌ها.

Share This Story, Choose Your Platform!

news via inbox

Subscribe to the newsletter.

Leave A Comment